محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

چکاب 15ماهگی

                                     بابا جونت روز دوشنبه ساعت ٩ شب از دکتر قنبرزاده نوبت گرفت سه تایی رفتیم قبل ازما چند نفری نشسته بودن هر کدوم که میرفتن داخل مطب  تو هم بدو بدو می رفتی  ببینی اونجا چه خبر ه از لای در توی اتاق رو نگاه می کردی .هر چی صدات کردم توجه نکردی و رفتی داخل منم بدو اومدم دنبالت خواستیم بیایم بیرون که منشی گفت نوبت شماست  از در ودیوار مطب کلی عروسک آویزون کرده بودن که می خواستی همشون رو بگیری   ...
28 دی 1392

ایام روضه داری

      خونه مامان بزرگ(مامان خودم) 2دی ،شب اربعین به مدت 4روز روضه برپا بود .مادر شوشو از قدیم الایام برای همسری حلوا نذر کرده  بود هر سال درست می کرد از وقتی ازدواج کردیم ازش اجازه گرفتم که خودم نذر همسری رو ادا کنم اینم حلوای نذری بود که توی روضه درست کردم وتزیین کردم گل پسری خیلی خوشش اومده بود هر بار چرخی میزد ویکم حلوا می خورد ودوباره میرفت هفته گذشته  هم حلوای شیر  با پودر نارگیل و پودر پسته درست کردم و بعنوان میان وعده دادم به محمد معین خیلی دوست داشت 27و28ماه صفر خونه دایی علی روضه برپا بود 27 صفر هم خونه دوست عزیز دوران دبیرستانم (شهناز جون)&...
25 دی 1392

یاد ایامی...

 از بالا سمت راست پوریا جون و مجتبی جون پایین سمت راست شبنم جون و انیس جون و مهسا جون و آقا حسین 10سال پیش به سفارش آقا رضا داداش کوچیکم که توی نوشهر سرباز بود  خونه مامانم عکس انداختن وبرای آقا داداش فرستادیم الان هر کدوم از بچه ها واسه خودشون بزرگ شدن  و خان داداش من هم30 آذر بابا شد ...
22 دی 1392

یا معین الضعفا

  با نام رضا به سینه ها گل بزنید با اشک به بارگاه او پل بزنید فرمود که هر زمان گرفتار شدید بر دامن ما دست توسل بزنید . . .   ...
12 دی 1392

شب یلدا

یلدا مبارک عشق مامان سلام یلدای امسال ما یه جور خاص بود یه مهمون خاص و خیلی عزیز بهمون اضافه شده بود یه جوجه کوچولوی ناناز که توی ساعتای آخر پاییز به جمعمون پیوست این جوجه کو چولو کسی نبود جز مهدیس جون عزیز عمه هورررررررراااهوررررررررااا  مهدیس خانم ما 10:5صبح شنبه 30آذر در بیمارستان آیت ا... نبوی بدنیا اومد همه مون رو ازچشم انتظاری در آورد صبح همون روز سریع ناهار درست کردم و لباس پوشیدم و با  بابا جون مهربونت  رفتیم بازار یه تلفن موزیکال برای شما جیگر طلا ویه کادو کوچولو برای نی نی جون خریدیم  البته یه کادو کوچولو فقط برای خوشامد گویی به قند عسل عمه  تا وقتی که ازبیمارستان مرخص بشه...
10 دی 1392

علی کله

    هقته آخر پاییز بود چند روزی بخاطر درس و امتحانات مهسا جون توی خونه زندانی شده بودیم دلم برای بیرون رفتن بد جوری لک زده بود  یه روز هوا آفتابی بود وهوا عالی جون میداد برای گردش و تفریح بابا جون که از سر کار اومد نتونستیم بیشتر از این صبر کنیم ناهار خوردیم و زدیم بیرون رفتیم علی کله وای  که چه هوایی بود عااااالیییییی   مهسا جون  مدرسه بود نشد که هر چهارتامون باهم بریم من ومعین جون یه هفته توی خونه حبس بودیم هوای سرد وبچه داری وکارای خونه وعلی الخصوص درس ومشق مهسا جون ز مانی برام نمیزاشت که برای یه ساعتم شده از خونه بریم بیرون ولی...
10 دی 1392

خبر خبر خبرای خوش

    تولد تولد تولدت مبارک خوش اومدی به جمعمون گل پاییزی ما در  روز آخر پاییز گل پاییزی ما برادر زاده ام  متولد شد و چشممون به جمالش روشن شد روز شنبه ساعت ١٠:٥صبح ٣٠آذر وای که چه روز قشنگی بود الهی عمه فدت بشه عسلم لحظه شماری می کردم تا صورت ماهت رو ببینم وقتی آومدیم بیمارستان تا ببینیمت معین جون هاج و واج  مونده بود نمی دونست که این کوچولو عروسکه یا نی نی بس که ریزه میزه بود آخه دخملمون ٢کیلو ٩٠٠گرم بود اسم دخملمون مهدیس خانم شدبه معنی مانند ماه و بسیار زیبا   البته  بابا جونش هنوز شناسنامه براش نگرفته  ولی تو همین روزا مهدیس جون اُوکل عمه ...
8 دی 1392
1